سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رسم عاشقی

امروز عجب روزی بود!

صبح از خواب بیدار شدم و سریع باید آماده می شدم چون فاینال داشتم،تلفنم زنگ خورد،دوستم بود که با هم کلاس زبان هستیم.

گفت حالش خوب نیست و سرگیجه و ضعف داره،می گفت چه کار کنه بیاد واسه امتحان یا نه؟!

یه کمی دلداریش دادم و گفتم سعی کن بیای چون امکان داره ازت امتحان نگیرن.

تو راه بودم که بهم زنگ زد و با گریه گفت که تو تاکسی هست و داره میاد!اما حالش اصلا" خوب نیست.

وقتی رسیدم جلو در منتظرش موندم تا برسه و وقتی اومد کمکش کردم بیاد داخل،رنگ به صورتش نبود.بردمش دفتر موسسه و جریان رو گفتم،اونم همین جور اشک می ریخت،اونا هم گفتن از استادت نامه بگیر و فردا بیا واسه امتحان.

هر کاری کردم راضی نشد فردا بیاد و اصرار داشت که امتحانش رو می ده هر چند به سختی !!

سر جلسه کار من شده بود دلداری و درست کردن آب قند و ......!

امتحان سخت نبود اما نفهمیدم چی نوشتم!بر خلاف کوییز 2 که اصلا" نمره ام خوب نشده بود و کمترین نمره رو در طول دوره گرفته بودم این یکی رو فکر می کنم بد ندادم.

بعد هم موندم تا خانوادش اومدن دنبالش و بردنش.

بعد از اون یک کار اداری داشتم که باید انجامش می دادم،اونجا هم اینقدر من رو معطل کردن و آخر هم کارم رو انجام ندادن،احساس کردم حالم داره بد میشه،حالت تهوع داشتم و فشارم افتاده بود،نمی دونم چرا اینقدر دپرس شده بودم!!می خواستم تو تاکسی بزنم زیر گریه!!!!

وقتی اومدم خونه نماز رو خوندم و به نازنین قول داده بودم نت برم،رفتم و با بچه ها صحبت کردیم اما حالم اصلا" سر جاش نبود،سرم گیج می رفت و دستام یخ زده بود.

خداحافظی کردم و گفتم نمی تونم بمونم،رفتم خوابیدم و پتو رو کشیدم روی سرم و پام رو گذاشتم تو آفتاب که از پنجره اتاقم می تابید!!!!!

فکر می کنم شدیدا" همون موقع افت فشار داشتم که اینقدر می لرزیدم.

نفهمیدم چطور شد خوابم برد،یک ساعت و نیمی خوابیدم و بعد هم بیدار شدم،دلم شدیدا" گریه می خواست!

رفتم وضو گرفتم و نشستم سر جانماز،دلم رو همونجا سبک کردم پیش خدای خودم و راحت شدم!

بعد از افطار احساس کردم جون گرفتم دوباره....

نسرین دیروز اومد پیشم،از صبح تا ظهر با هم بودیم،چه حالی بود و چه قیافه ای،خیلی به هم ریخته بود....

تنها کاری که می تونستم بکنم خنده و شوخی بود تا یه ذره حواسش پرت بشه،اما من می دونم تو دلش چی می گذره،الان هم اس ام اس دادم و حالش رو پرسیدم،می گفت یکمی بهتره،هنوز براش دعا می کنم......

آخی الان یاد دوستم افتادم که من رو به کلاس رفتن تشویق کرد و باهم ثبت نام کردیم و تا اواسط همین ترم هم با هم بودیم،اما شوهرش واسه کار رفت تهران و دیگه باید نقل مکان کنن،از یک ماه پیش تا حالا ندیدمش،و احتمالا" دیگه هم نمی بینمش تا وقتی که بیاد اینجا و شرایطش پیش بیاد.

زندگی همینه دیگه،یکی میاد و یکی میره...........

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/6/17ساعت 12:9 صبح توسط Ghazal نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin